پاییز اومد. داره تموم می شه و باز زمستون. بیست و سه ساله شدم! چقدر زیاد. فکرم نمی تونم بهش بکنم چه برسه به زبونش بیارم. دانشگاه خیلی سوت و کوره. مثه خیابون مثه روزنامه مثه تاکسی مثه اتوبوس.. انگار یه قرص مسکن قوی به همه زدن. میان .می رن. دختربازی،پسربازی، بنگ،حشیش،سیگار،حرفای خیلی چرت و پرت،حالا یه ذره چرت و پرت بود ایراد نداشت... خلاصه وضع این شکلیه. من سرم به کار خودمه . کارام و فکرایی که بعضی وقتا به شکل جدی توو سرم میاد. انگیزه رو باید پیدا کرد. معتقدم تووی هر شرایطی امکان پیدا کردن انگیزه بره کسی که یه آرمان یا اصلا یه هدفی داره توو زندگی آسونه. "آرمان" همون چیزیه که تموم این سالها جریان حساب شده ای در کار تخریبش بود تا روند حرکت رو به اونجایی ببره که می خواست... به هر حال پرسشها بره من خیلی زیاده. بعضی وقتا به همه چیز شک می کنم و بعضی وقت ها هم یقین. خیلی سعی دارم که نگاهی توام با مدارا و به قول معروف دموکرات ماب به اطرافم و نظرات مختلف داشته باشم ولی کار خیلی سختیه. باید در یک میانه ای به هر حال حرکت کرد و نوشت و حرف زد. از منفعل بودن بیزارم. از هوچی بازی خوشم نمی یاد... اوون بالا نوشتم که "تقوای ما خاموشی نیست" و واقعا به این مساله معتقدم. حالا چقدر بضاعت عمل کردن بهشو دارم،هنوز نمی دونم... قرار نیست با هیچی چیزی رو به کسی ثابت کرد. قرار نیست که هیچ اتفاق خاصی بیفته،قرار نیست دیگه کسی "چه گورا" شه... فقط باید "انسان" بود. با همه پیچیدگی های انسانی و حرکت در مرز این انسانیت چقدر دشوار شده...انسانیت
No comments:
Post a Comment