"در کرمانشاه به دنیا آمدم. سوم شهریور ماه 1320 خورشیدی؛ در کوچه علاقه بندها. نزدیک تیمچه ملاعباسعلی، پشت سرباز خانه شهری. پدرم آهنگر بود؛ اُسا سیف الله. در گاراژ. دکانش را از دست داد. با عموهایم دعوایش شد و آن ها از دستش درآورند. ناچار شاگرد شوفر شد. باغبان شد. قصاب شد. بقال شد و چند جور کار دیگر. بعد که ما بزرگ شدیم و من معلم شدم، خانواده هفت نفری را به عهده من گذاشت و فرار کرد به شیراز. به حافظ و سعدی عشق می ورزید. مدتی هم قاچاقچی شد و به زندان افتاد که در کتاب آبشوران و سال های ابری نوشته ام. عاقبت هم در شیراز ، در غربت مریض شد و در کرج مرد.
مادرم زهرا سیگار قلم می زد. البته من یادم نیست. اما هر وقت چشم هایش درد می کرد و ناراحتش می کرد، می گفت که مربوط به سیگار قلم زدن است.
مادربزرگم خیاط بود. مشتری ها از سراسر کرمانشاه برای او کار می آورند. مادرم مدتی کلاش ( گیوه ) می چید. بعد از مادربزرگم خیاطی یاد گرفت و خودش خیاطی می کرد. خیلی از زندگی ام را در آبشوران نوشته ام. در سال های ابری نوشته ام. در فصل نان نوشته ام. در همراه آهنگ های بابام نوشته ام.
اولین کسی که مرا با افسانه ها و قصه های عامیانه آشنا کرد، مادربزرگم بود. حتی او بود که با وجود بی سوادی مرا با نام صادق هدایت آشنا کرد. او یکی از داستان های صادق هدایت را از بر بود و برای من می گفت. نمی دانم این داستان را از کجا شنیده بود. داستانی به نام " طلب آمرزش".
دایی بزرگم ریخته گری داشت و من شش سال داشتم که به دکان او می رفتم و شاگردی می کردم. ناپدری مادرم بنّا بود. دایی کوچکم کارگر شرکت نفت کرمانشاه بود. عموهایم، آهنگر و آشپز و بستنی فروش دوره گرد بودند. عموی بزرگم کبابی داشت. پدربزرگم پیله ور بود و خر کوچکی داشت.
وقتی به دوازده سالگی رسیدم، کودتای 28 مرداد شاه پیش آمد و من برای افسرها و سرهنگ های توده ای که تیرباران شدند، گریه کردم.
بیشتر اوقات خانه به دوش بودیم. در بیشتر محله های کرمانشاه کرایه نشینی کرده ایم. از آن جمله، محله های سرتپه، چنانی، تیمچه ملاعباسعلی، گذر صاحب جمع، در طویله، لب آبشوران، سنگ معدن، علاف خانه، وکیل آقا و ... به این خاطر است که در سال های ابری آن همه از خانه کشی و کرایه کشی نوشته ام و هرچه هم بنویسم باز دلم از آن رنج ها سبک نمی شود.... برای تامین مخارج خانه و خرج تحصیلی ام کار می کردم. شاگرد بنایی، شاگرد آهنگری، شاگرد مغازه های مختلف و ...یک وقت هم من و پدرم هر دو شاگرد یک آهنگر شدیم. زمانی هم باربری و حمالی می کردم و استخوان هایم در زیر بارهای سنگین، صدا می کرد...
کلاس چهارم ابتدایی بودم که کتاب امیرارسلان را خواندم. البته پدر و مادرم نگذاشتند فصل آخرش را بخوانم چون عقیده داشتند که آواره در ِ خانه ها می شویم. در حالی که واقعا همیشه آواره بودیم. من دزدکی و دور از چشم آن ها فصل آخر کتاب را هم خواندم...
در سال 1335 که به دانشسرای مقدماتی کرمانشاه رفتم روز به روز علاقه ام به مطالعه بیشتر می شد. کتاب برایم از نان واجب تر شده بود. پدرم که می دید من هرچه درآمد دارم به کتاب می دهم از دستم عصبانی بود... همزمان در دانشسرایعالی تهران در رشته مشاوره و راهنمایی و در دانشگاه تهران در رشته روان شناسی تربیتی درس می خواندم و در هر دو رشته تا فوق لیسانس ادامه دادم.
در تابستان 1350 در کرمانشاه به خاطر فعالیت های سیاسی و نوشتن مجموعه داستان " از این ولایت" دستگیر شدم. پس از هشت ماه آزاد شدم و دو ماه بعد دوباره در تهران دستگیر شدم و به هفت ماه زندان محکوم شدم. از شغل معلمی منفصل و از دانشگاه اخراج شدم. بار سوم در اردیبهشت 1353 دستگیر و به یازده سال زندان محکوم شدم در حالی که سه ماه بود ازدواج کرده بودم.
در آبان ماه 1357 با انقلاب مردم ایران از زندان بیرون آمدم. پسرم بهرنگ نوزده سال و دانشجوی شیمی است. دخترانم گلرنگ و گلبرگ دانش آموز دبیرستان هستند. همسرم شهناز هم دبیر زبان است و با هم بار سخت زندگی را به دوش می کشیم.
نوشته هایی که تاکنون به چاپ رسانده ام عبارتند از :
از این ولایت ( داستان های کوتاه )
آبشوران ( داستان های کوتاه )
فصل نان ( داستان های کوتاه )
همراه آهنگ های بابام ( داستان های کوتاه )
دُرشتی ( داستان های کوتاه )
سال های ابری ( رمان در چهار جلد )
و ...
افسانه های و متل های کردی
فرهنگ گویش کرمانشاهی
فرهنگ افسانه های مردم ایران ( 15 جلد ) با همکاری رضا خندان مهابادی
صمد جاودانه شد
خاطرات صفرخان
یادمان صمد بهرنگی
و ...."
عصرپنجشنبه بيست و ششم ارديبهشت ماه جمع بزرگي از اهالي فرهنگ و هنر و علاقه مندان به نويسنده مردمي ميهن مان علي اشرف درويشيان در محل نشر ثالث گرد هم آمدند تا نام او كه عمري را در تكاپو براي بهروزي مردم نوشت گرامي بدارند.
مراسم با اشاره به زندگي و آثار درويشيان و كارنامه ي مبارزاتي او آغاز شد و پس از آن علي اشرف درويشيان كه به تازگي از بستر نقاهت برخاسته با طنز هميشگي خود از خاطراتش گفت و از دشواري هاي مسيري كه تا به امروز پيموده است.
علی اشرف درویشیان -خسرو گلسرخی - فریدون تنکابنی
اين عضو كانون نويسندگان ايران بار ديگر بر معضل اساسي سانسور انديشه و بيان تاكيد كرد و آرزوي خود را مبني بر بازار نشر بدون سانسور دولتي بيان كرد. نويسنده رمان "سال هاي ابري" به كودكي هايي خود رفت و به روزگار عشق و مبارزه و از بند گفت. بندهايي كه بايد گسسته شوند. وي با تاكيد بر مساله ي "آگاهي طبقاتي" تاكيد كرد كه به رغم همه ي اين مسير دشوار و مبارزات پر هزينه همواره گسستي جدي در عرصه ي عمل وجود داشته است و به همين دليل با چنين ناكامي هاي بزرگي رو به رو بوده ايم.
علي اشرف درويشيان در بخش ديگري از سخنان خود كه طنز او بارها حضار [ به گفته درويشيان "حاظران" يا "آمدگان"] را به وجد آورد به تجربيات زندگي خود و زندگي توده ي مردم و مساله هويت و جوانان و نيز دو تن از اساتيدش سيمين دانشور و جلال آل احمد و پويايي كلاس هاي زنده ياد دكتر امير حسين آريان پور اشاره كرد و در ادامه بحث سانسور از وضعيت رمان "سالمرگي" جديدترين اثر روانپزشك و نويسنده برجسته كشورمان دكتر اصغر الهي گفت كه پانزده سال تمام پشت ديوارهاي مميزي باقي ماند و سرانجام تجديد چاپ آن اخيرا ممنوع اعلام شده است. وي تاكيد كرد كه در زمان رياست عطالله مهاجراني بر وزارت ارشاد دولت محمد خاتمي نيز وضعيت سانسور درد بزرگ نويسندگان و اهالي فرهنگ و هنر ايران بوده است. درويشيان گفت كه در مجلس بزرگداشت خود در برلين گفته است باور نمي كند كه در كشور و در شهر خودش كرمانشاه هم زماني فرصتي دست دهد تا او بتواند چهره به چهره با خوانندگان و علاقمندان خود سخن بگويد.
در ادامه اين مراسم سيمين بهبهاني گفت كه دو صحنه در دو رمان هيچ گاه از خاطر او نرفته است. يكي در رمان "آنا كارنينا" و ديگري در رمان "سالهاي ابري" درويشيان. وي ضمن تقدير از درويشيان آرزوي سلامت كامل او و خلق آثار جديدي توسط اين نويسنده را كرد.
يوسف عزيزي بني طرف در اشارات خود به عنصر "آگاهي طبقاتي" در آثار علي اشرف درويشيان پرداخت و وي را مكمل نقش تاريخي صمد بهرنگي عنوان كرد.
گلرنگ درويشيان مورد تشويق حضار قرار گرفت و گفت كه مي خواهد كه پدرش وقت بيشتري براي سخن گفتن داشته باشد.
يار و همراه همه اين سالهاي درويشيان شهناز دارابيان كه همه ي اين روزهاي بيماري را در كنار بالين او بسر برده است از عشق خود به درويشيان گفت و اينكه باور به عدالت اجتماعي و آزادي وي را در انتخاب و همراهي با درويشيان ترغيب كرد. آرمانهايي كه آن دو را به هم نزديك كرد و تا به امروز اين همراهي ادامه دارد.
در اين مراسم علي اشرف درويشيان و همسرش از پزشك و نويسنده برجسته كشورمان دكتر خسرو پارسا گفتند و پي جويي او از وضعيت جسماني درويشيان بعد از سكته مغزي و بهبودي .
محمود دولت آبادي با ذكر خاطراتي از فعاليت هاي علي اشرف درويشيان تجليل كرد. دولت آبادي همه ي راه دشوار و هزينه هايي كه درويشيان پرداخته را براي "آدم بودن" و "انسان زيستن" هزينه هايي "ناخواسته" عنوان كرد كه به دليل ايستادگي درويشيان وي را شايسته تقدير كرده است. در انتهاي مراسم دانشجويي كه تازه از زندان آمده بود به محمود دولت آبادي گفت كه اين انتخاب درويشيان در زندگي بوده است و با آگاهي تمام در مسير آرمان هاي خود گام برداشته و نه "ناخواسته" و اين تفاوت كسي مثل درويشيان با ديگران است. وي به حضورمحمود دولت آبادي در مصاحبه هاي مختلف نشريات "اصلاح طلب" اشاره كرد و نهايت تلاش آنها براي استفاده از امثال دولت آبادي براي جمع كردن راي و... كه واكنش دولت آبادي ترك محل بحث بود.
علي اشرف درويشيان در پاسخ به پرسشي درباره سعيد سلطانپور با گراميداشت ياد وي به ذكر خاطراتي از دوران زندان با او پرداخت و در بخش ديگر به دكتر ناصر زرافشان اشاره كرد كه در بيمارستان و پيش از عمل جراحي به ياد او بود و همسر درويشيان گفت كه وي در آن شرايط مي خواست اعتصاب غذا كند. "گفتم چرا اعتصاب غذا؟ گفت به خاطر رسيدگي به وضعيت پرستاران و زحمتكشان بيمارستان. "قبل از اينكه حرفي بزند قاشق سوپ را در دهانش گذاشتم و گفتم حالا براي اعتصاب تكروي نكن بايد تصميم جمعي گرفت." همسر درويشيان گفت :" "موقعي كه به بخش منتقل شده بود ميخواست اعتصاب غذا كند. من با او صحبت كردم كه حالا موقعاش نيست. يا خطاب به يكي از دوستاناش دكتر اصغر الهي كه رماني به نام مادرم بيبيجان دارد ميگفت «دكترالهي، يك مادرم بيبيجان در ICU بود برو به دادش برس."
در اين مراسم تعداد زيادي از اهالي فرهنگ و هنر و روزنامه نگاران و تعدادي از اعضاي كانون نويسندگان ايران در كنار علاقه مندان به علي اشرف درويشيان حضور داشتند. و علي اشرف درويشيان در گفتگويي مي گويد: "سي سال پيش در زندان و در سلول، زمستان ها وقتي از نگهبان ها مي شنيدم که بيرون برف زيادي باريده و بازجوها نيامده اند، خوشحال مي شدم. در گوشه سلول کپ مي کردم. پتوي سربازي را به خود مي پيچيدم و به صداي آرام قلبم که پس از شب ها و روزها بازجويي و شکنجه، آرام مي زد، گوش مي دادم و در يادهاي گذشته ام فرو مي رفتم. برف سه متري باعث مي شود کساني که براي دستگيري ات مي آمدند، ماشينشان در برف گير کند. همه جا ساکت، همه جا تعطيل. بازجويي و شکنجه تعطيل. حتي صداي شوم کلاغ ها بريده است. چنان سکوتي که صداي چکيدن اشکهايت را روي پتو مي شنوي. دلم مي خواهد سراسر جهان را برف بگيرد."
No comments:
Post a Comment