Wednesday, December 27, 2006

یاد رحمان


انسان طراز نو  

آمیزه فلز و لبخند
آن قشون یک تنه
     -عصاره نامتناهی-
که جوانی جهان برشانه های اوست
در انتظار ظهور
کلمات ترا آه می کشیدند
-گرچه هیچ کلامی گنجایش ترا نداشت-
و از آن پیش که بیائی،
بر سر تقسیم روحت
نبرد دهشتناک در گرفته بود.
قابله ای ترا گرفت
از کودکی سخن گفت
که میان شاخ برگ انگشتانش
قمری ها  رمز عشق ورزی می آموختند
و از لابلای انگشتان تردش
چشمهای بی حدقه
از وراری بخار ِخون ومهِ عرق
به قندیلهای اشک خیره بودند ،
کودکی که از یک  کتفش مرگ
و از کتف دیگرش زندگی
-چون ولع مارهای ضحاک-
در خیز و خرام بودند ،
و در  لحظه ولادتش
گلهای سرخ از خواب بیدار شدند.
به استقبالت
پهلوانان از تندیس گریختند
و ترانه ها قفل واژه ها را شکستند،
در ظلال صبحی که هنوز از خماری  پلک  نگشوده  بود
اشباح ناب ترین شبهای اینده
بر آستانه سرگذشت تو صف کشیدند
بر جای پای تو
اقاقیا سجده کرد
و عاشق ترین غزلها
به نماز ایستادند
-- زیبائی و برکت
از خواب سنگی بیدار شدند—
صدائی با طنین گور
از اعماق باستان  آه کشید  :
" تو کیستی که هجرانت
تعلیق آفتاب و ماه و قناری است"
و تمنائی که هیچ صدایی نداشت
راز بزرگ را گفت:
" کلید ماه
در زیر سنگی خزه بسته
در چشمه بوسه اوست،
و خورشید
در قمر چاهی دور
در ظلام   گیسوی او
به چله نشسته است".
در معبر پائیزیت
که از شهر سنگستان می گذشت
اد م ها و برگ ها
در غربت و سایه  می پوسیدند
آدمهایی از جنس ترس
آغشته به خونی کم رنگ
و پوشیده  با گوشت پوک مومیائی
آدم های کاغذی
چرکنویس آدم ها –
نه نوشته شده چون یک حماسه ،
که تصنیفی پیش پا افتاده
خونت
که خزه بسته بود بر سنگ ها و ماسه ها
با سقوط هر ستاره گل می داد
و از زخم های تازه بی شماره
 - که یادگار میلادت بود-
صدای سنج و طبل  بر میخاست:
" فقط  خون جهان را می سازد "
میهن عشق،
-  پا یتخت ِ رنج جهان کجاست؟
در کوچه باغ های غبار
می خواندی و میگذشتی :
- اجداد  من
در کلمه ها خفته اند ،
دختران من  در کوهستان ،
سنگینترین رویاها را
بر شانه های مجروح می بر ند
جغرافیای من همه تاریخ است -
در سنگلاخ ها
می خواندی و می گذشتی:
" رنگین کمان حادثه نزدیک است ،
مردانی از سحر
مردانی از مفرغ در راهند ،
مردانی از قصیده و ابریشم ،
این قافله هرگز از شب نمی گذرد".
از قلب چاک خورده ی غنچه ،
گلاب فواره می زد
و کلمات بشارت
با طنینی خون الود
در باد و ابر تکرار می شدند :
" جهان باید بوسه ای  شود ،
به شمار همه گونه ها "
در وزش نرم آفتاب سرسبز
که از گریبان تو سر می زد ،
طلسم معجزه ترک می خورد
و ماقبل تاریخ به پایان می رسد.
 حیدر مهرگان  (رحمان هاتفی)

No comments:

Post a Comment