روز :
"... خوشحالم که موهايم سفيد شده و پيشاني ام خط افتاده و ميان ابروهايم دو چين بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که ديگر خيالباف و رويايي نيستم. ديگر نزديک است که سي و دو سالم بشود..." و چهار دهه گذشت. درست چهل سال آزگار که همچنان با کلام "بامداد" بر درگاه کوه به جستجوي او مي گرييم.
در آستانه دريا و علف. آري، "من سردم است!، من سردم است و انگار هيچ وقت گرم نخواهم شد." هواي خانه تو چرا انقدر سرد است فروغ؟ گفتي که سي و دو سال از سهم زندگي را پشت سر گذاشته اي و به پايان رسانده ايي، کاش بودي و مي ديدي در هشتمين دهه زندگي ات ظهيرالدوله را که چگونه گرادگردت حلقه زده اند و شعرخوانند آن خلق که در شتاب روند تکاملي رشد خود، لحظه به لحظه در راه بهروزي شان نزديک و نزديک تر مي شدي و اگر نبود آن روز، آن روز لعنتي شايد که بودي و شايد که مي نشستي امروز و خونابه مي گريستي در آن زمين خدا، بي نام و بي نشان و از آن پرواز مي سرودي که بايدش به خاطر سپرد...
"من پشيمان نيستم، قلب من گويي در آن سوي زمان ها جاري است. زندگي قلب مرا تکرار خواهد کرد، و گل قاصد که بر درياچه هاي باد مي راند، او مرا تکرار خواهد کرد." مردم آمده اند، آمده اند پير و جوان تا در چهلمين سالروز خاموشي فروغ فرخزاد، در ظهيرالدوله، گورستان هنرمندان، ياد و نامش را گرامي بدارند. يکي شعر مي خواند. يکي شمع افروخته و آن ديگري براي فروغ "فاتحه" مي خواند! شات هاي بسته چهره او بر پرچم سياه عزاداري ماه محرم در ورودي گورستان ظهيرالدوله نشسته و نيروي انتظامي در جاي جاي گورستان مستقر شده است و مراسم را زير نظر دارد. تعداد کمتري نسبت به سال گذشته راهي ظهيرالدوله شده اند و هيچ يک از چهره هاي فرهنگي و هنري و يا اعضاي کانون نويسندگان ايران در محل حاضر نيستند. مزار فروغ غرق در گل و شمع روشن است و صداي او که از پوسيدن آسياب هاي بادي مي گويد و از دست هاي جوانش و آن روح سودايي که سرکش بود و عريان، به تمامي عريان به اندازه خلوت يک هماغوشي... "گنه کردم، گناهي پر ز لذت، در آغوشي که گرم و آتشين بود، گنه کردم ميان بازواني که داغ و کينه جوي آهنين بود..." آن دست ها که در باغچه سرد ميهن کاشته خواهند شد. سبز خواهند شد، مي دانم، مي دانم، مي دانم و پرستوها در گودي انگشتان جوهريت تخم خواهند گذاشت...
اينجا هواي خانه به تمامي سرد است. مردمي به عشق فروغ آمده اند. دختري پوشيده در چادرسياه شعر مي خواند و پس از او پسري که "علي کوچيکه" را اجرا مي کند و آن ديگري و ديگري و جمعيت، تشويق مي کند. گشتي در ظهيراالدوله تو را مي برد بر سر مزار قمرالملوک وزيري، خالقي، محجوبي، رهي معيري، بهار و ايرج ميرزا که در آن شلوغي جمعيت سنگ قبرش را کنار زده و زير چشمي جمعيت را ديد مي زند، خاصه نکويان را!... فروغ تمام روز را مهمان داشته و شايد که تمام روز نيز در آينه گريه کرده است... تمام روز.. فروغ، نظاره گره است و تذکر مرتب ماموران که از مجري مراسم مي خواهند که هر چه زودتر جمعيت متفرق شوند. يکي به ميان مي آيد و وقت بيشتري مي خواهد که به او گفته مي شود مجوز "تجمع" وجود ندارد و آنها مامورند و معذور. مجري برنامه به آنها مي گويد که "اين تجمع نيست.. بر سر مزاري گرد آمده اند و... " اما مامور مي گويد "سريع "فاتحه" بخوانيد و تمامش کنيد. بر سر قبر که ساز نمي آورند!... "
حالا ده دقيقه ديگر فرصت مي دهند. زمان شکافته مي شود و تهران دهه سي از برابر ويزور دوربين گذر مي کند. تصوير، به تدريج فوکوس مي شود. کوچه هاي درختي، کوچه هاي پر سايه، جوي هاي بي آب يا پر آب و چاي خانه هاي خلوت. يکي از دوستان فروغ به خاطر مي آورد حال و هواي آن روزگار را و زن عريان را که با باد مي رقصيد و در هلهله آن سخت مي گريست. سهراب سپهري همراه آنهاست. خواهر فروغ به خانه آمده است و فروغ از شيطنت لبريز. فروغ مي گويد: "سهراب، ظاهرا مظلوم و ضعيف به نظر مي آيد، در حالي که با وجود لاغري، عضلات بسيار قوي دارد" و بعد از خواهرش مي خواهد که بازوي سهراب را فشار بدهد و نظرش را به او بگويد، خواهرش حق را به فروغ مي دهد و سهراب مي خندد...
پس از هفت ماه اقامت در ايتاليا، فروغ از رم به مونيخ، نزد برادر بزرگترش امير مسعود مي رود. فروغ مي نويسد: "من دلم نمي خواست صبح تا شب توي خيابان ها راه بروم و از خستگي و فشار روحي صحبت هر کس و ناکسي را تحمل کنم. فقط براي اينکه در خانه غريبه هستم و نمي توانم خود را بشناسم و آرامشي داشته باشم. حالا آمده ام اينجا... آزاد هستم، همان آزادي که شما ترس داشتيد به من بدهيد... من خودم وقتي به کامي فکر مي کنم، دلم مي خواهد از غصه فرياد بزنم و زار زار گريه کنم. اما وقتي تفاهم نيست هر دو ما دچار اشتباه مي شويم... من احتياج داشتم که در خودم رشد کنم و اين رشد زمان مي خواست و مي خواهد..."
يدالله رويايي به خاطر مي آورد: "در يکي از شب هايي که در خانه من جمع بوديم، فروغ شعري سرود و آن شعر را بر روي صفحه کاغذ نازک زرورقي نوشت و به من داد. آخر شب که از اتاق بيرون آمد و خداحافظي کرد که برود... ناگهان از ميان پله ها برگشت و آن ورق کاغذ نازک را خواست. صفحه کاغذ پر شده بود و ديگر جايي براي نوشتن نداشت. فروغ در حاشيه کاغذ به صورت عمودي اين دو مصراع را اضافه کرد: "پرواز را به خاطر بسپار / پرنده مردني است." اين بار خداحافظي کرده و واقعا رفته بود..." رويايي روزهاي آخر را اينگونه تصوير کرده است: "روزهاي آخر چه جواني زنده و پر شوري ارائه مي کرد!شب آخر شنبه اش، يعني دو روز پيش از مرگ جانگدازش، در خانه بوديم و او در بحث و گفتگويي که با فريدون رهنما مي کرد، به ياد دارم که آنچنان هوش وحشتناکي در کلامش به خرج داد که من و طاهباز و پوران در آن سوي اتاق يک لحظه به اعجاب به هم نگاه کرديم، و چيزهايي گفتيم که در آن، حيرت عظيم مان نجوا مي شد."
صفحه اول اطلاعات، سه شنبه 25 بهمن ماه 1345 با عنوان درشت: "طي يک حادثه وحشتناک رانندگي در جاده دروس- قلهک، فروغ فرخزاد، شاعره معروف کشته شد". "جيپ استيشن فروغ فرخزاد با يک اتومبيل شورلت تصادف کرد و فروغ جا به جا درگذشت".
درست چهل سال گذشت! ابراهيم گلستان در هواي سرد خانه در گورستان ظهيرالدوله است. بفرماييد آقاي گلستان، اين تجمع مجوز ندارد، بفرماييد! فروغ تو کجاست؟!...
حالا دوباره ماموران آمده اند و اولتيماتوم آخر نيز داده مي شود. جمعيت به تدريج در حال ترک گورستان هستند. از عمران صلاحي نام برده مي شود و يادش را گرامي مي دارند.
در برابر پزشکي قانوني، تابوتي را مي بينم که بر شانه ياران مي رود. همه هستند... سياوش کسرايي را مي بينم که در صدر است و شعر خوان : "دختر عاصي و زيباي "گناه" ماند با سنگ صبورش تنها: او نخواهد آمد، "او نخواهد آمد" اينک آن آوازي است که بيابان در بر دارد، "او نخواهد آمد"، عطر تنهايي دارد با خويش... برف همه جا را پوشانده و ترمه اي که بر پيکر پري کوچک غمگين خود را آراسته است. کسي حاظر نيست اينجا که آيين سنتي براي مردگان را بر پيکر فروغ به جا بياورد و پيکر ترمه پيچ او لحظاتي را زير بارش ممتد برف همچنان به انتظار بازگشت به آغوش زمين مي ماند زيرا که او کار تدوين نظامنامه قلبش، کار حکومت محلي کوران نبود. زيرا که او از سلاله درختان بود....
No comments:
Post a Comment