امروز، روز Valentine است. روز "عشق ورزی". روزی که می توان به تمامی عریان شد و عشق ورزید. "عشق" و تنهایی های آدمی در روزگاری پر هول که شعور "عشق عمومی" است که می تواند حتی در آن بستر مرطوب نیز یارای حرکت به آدمی دهد و ممکن کردن جهانی دیگر. امروز،روز عشق ورزیدن است و روزی که باید برهنه شد. سر تا پا برهنه،از آنگونه که عشق را... عشقی را که تا با "عشق عمومی" همراه نشود از شعور نهفته خود عاری است و آن نیست که عاشقان در تب و تابش چون پروانه،پر سوختند و دمی از پای ننشسته اند. امروز ،روز عشق ورزی است. باید سر تا پا برهنه و در آغوشی پذیرنده مهمان شد. آغوشی که دریافته شده و یا شاید روزی بتوان دریافتش که جایی بزرگ است برای آرامش و برای دوستی و برای عشق ورزی و هماغوشی... Valentine ‘s day مبارک!
شبانه 10
رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنک را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرکه هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست
رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نسیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است -
هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنک را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرکه هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست
رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نسیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است -
هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست
الف.بامداد
No comments:
Post a Comment