Friday, April 22, 2005

!زرافشان،تجسم عيني آرمان


خبر روز، اعتصاب غذاي نامحدود دكترناصرزرافشان  و پيمان پيران بود. زرافشان، ديگر بار به كارزار شده است.آرمان، واژه اي ست بس غريب در زمانه عسرت ما.مهجور واقع شده است و نيز تنها.يادش كه مي آوري براي هم نسلي ها به مثابه بي رنگيست و يا شايد ترجمان خشونت است ، وحشيت و عدم انعطاف! كوتاه آنكه از پايه بد جوري تهي اش كرده اند و تا هم كه می آيي حرف بزني وصلت مي كنند به ايدولوژيك فكر كردن و باقي ماجرا! از ادبيات مرسوم روز نامه ايي در گذريد . باور كنيد با شنيدن اين نام بسياري از مردمان بيزار از استبداد اما در برهوت ناآگاهي سر گردان ما ،تنها ازاين واژه ها استالين تداعيشان مي شود و يا  نسخه هاي نخ نماي شهره ايي كه با هر ترفند ممكن، سالياني ست حالا پرشماره كه همچنان به خوردمان داده و مي دهند.و كسي هم نيست تا مفاهيم را در سيستم آموزش عالي ، مدارس ، دانشگاه ها و... آناليز كند و تفاوت زمين تا آسمان را روشنمان كند.در ايران امروز ديوار نوشته ها،همچنان چشم هر تازه واردي را به سوي خود جلب مي كنند، و آن نخستين كه از فرط تكرار نخ نما شده است ، مرگ بر امريكاست و مرگ بر شاه! ديگر به مضحكه پهلو مي زند اين دو شعار استراتژيك كه در آغازين ماههاي انقلاب 1979 ورد زبانها بود. از توده مردم تا روشنفكران كه با بر گزاری ده شب شعر در انستيتو گوته سر فصل ساز شدند يك جريان تاريخی را... تاريخ ما پر است از ناكامي ها و به كام هاي پر شماره ،اما آيا براستي حافظه تاريخي ما نيز قد مي دهد كه تنها 26 سال پيش را وابكاويم و خوب قضاوت كنيم امروز كه آيا شعارهاي "مرگ بر امريكا" و "مرگ بر شاه"، و نه آن شكل مبتذل اين دو واگويه كه امروزه روز ورد زبان هاست و بسياريمان نيز با اقتدا به مر جع عاليقدر! ، جناب فوكوياما ، اين دو شعار را نيز در حد دو شوخي بامزه از كنارشان مي گذريم ، تنها يك معني صوري داشتند و مثلا خواهان مرگ محمدرضا پهلوي يا معركه سفارت گيري بودند و در نتيجه با گذر زمان و پايان جنگ سرد در دفتر تاريخ، بايگاني شده اند و خيلي هم كه بخواهيم تخفيف بدهيم ، بچه هاي مدرسه ايي را به بازديدش مي بريم تا عبرت گيرند و ساكن و موئدب سر جاي خود بي حتي كوچكترين زمزمه و صدايي بنشينند! ولی آيا اين مفاهيم نمودار تكاملي يك جنبش فرا جغرافيايي نبودند؟! اگر مي گوييم سلطنت نه، بديهی ست با محمد رضا و مخلفاتش كاريمان نيست بل از يك جنبش رو به فردا سخن مي گوييم كه عدم انتخاب و انتصاب را در هر قاموس خود مهر باطل مي زند و اين نه ما كه تاريخ است كه چنين مي كند. به همان ميزان شامل شعار مرگ بر امريكا هم مي شود،مي گويند ما به مردم امريكا مهر مي ورزيم و يا اين شعار باعث تيرگي و افزايش تنش ميان كشور ما و ينگه دنيا مي شود؛اما مي شود كه پرسيدشان كدام عقل سليمي مثلأ با ملت امريكا دشمن است و يا خواهان آتش زدن پرچم و اشغال سفارتخانه يك كشور! ؛ شعارهايي از اين قبيل امروز روز بي شك فرسنگ ها پا را از گستره محدود و مبتذلي كه بيشتر آشنا ترك ماست فراتر گذارده و بدل به مفاهيم مترقی شده اند كه از جياپايس مكزيك، ونزوئلا ، اوروگوئه و.. تا عراق و افغانستان زخمي خطي ممتد را نقش زده اند. رهاي رهاي رها و به معني واقعي كلمه مخملين و دموكراتيك!... ودر اين آشفته بازار خانه نيز كه تنها بخش كو چكي ست از آشفته بازار جهان معاصر دكترناصرزرافشان، اين نماد ايستادن و ايستادن ، يكه و تنها ديگر بار به كارزار شده است. فراموشمان نشود، فردايي كه فردي چون زرافشان تا خدا تاوانش را داده و همچنان مي دهد، بي هيچ ترديد، شباهتي نمي برد به ديروزي كه بسياري از مدعيان فردا ساز ،در بوق و كرنايش كرده اند و مثل پتك پوشيده در حرير ، موزون و بس ظريف ، ممتد و پيوسته بر سر توده نا آگاه و تشنه ميهن ما مي كوبند. زرافشان ، تجسم عيني و قابل تأمل يك حركت مستقل است كه اگر همراهيش كنند آن خلق بي شمار شايد راه ِ بی راه را صد باره نپيماييم.  همان خلق كه به قول بامداد، خورشيدشان را صد سال آزگار است گم كرده اند! شايد با دل سپردن به راه او، اميد به سر زدن سپيده ،نه آن سپيده موعود  كه رو به جايي دور است ، و نه آن ساعت شماته دار ِ به جاي خورشيد كه برخي در تلاشند تا ديگر بار قالبمان كنند ،  فزوني يابد و روزي سر انجام به بار بنشيند

Thursday, April 21, 2005

!از مسکوب زياد نوشتيد



يکم ارديبهشت ماه! امروز در پرسه و متر کردن فضای مجازی مديای ايرونی مطلب جالبی ديدم از هوشنگ اسدی درباره شاهرخ مسکوب در گويا. اتفاقأ همين چند روز پيش داشتم مطلبی درباره آخرين روزهای فروردين ماه ۵۸ می نوشتم و آن طرح ترور ۱۹ روزنامه نگار. که در همان روزها گفتند و نوشتند که قرار بوده کارگزاران رژيم پيشين ايران ، در آن يکمين روز مانده تا پيروزی قيام ، يعنی بيست و يکم بهمن ماه تعدادی از فعالان سياسی را کشته ، از جمله نوزده روزنامه نگار از اعضای تحريريه و شورای سردبيری سه روزنامه بزرگ کشور. کيهان ، اطلاعات و آيندگان. حالا پس از اين ۲۶ سال واقعأ از چند و چون و صحت اين خبر ، هيچ اطلاعات دقيقی هم البته نيست. ولی نام هوشنگ اسدی هم تو ليست بوده و خيليای ديگه. به هر حال با کند وکاو در مطلب، ما هم رفتيم تا تحريريه زنده ياد رحمان هاتفی و باقی ماجرا!...

آره ، مسکوب رفت. ما هم رفتيم به بدرقه اش . البته من تو مراسم نتونستم برم ولی منظور اينه که هی نوشتند و نوشتيم و می نويسند همچنان از او. و چرا که نه؟ واقعأ ، من نمی فهمم ، چرا نبايد بنويسنند آخر؟! بله ، بله ما مرده پرست هستيم و و و.. کيه که اينو منکر بشه با يه ذره شناخت از ما و فرهنگمون و... ولی سکه همش يه رو نداره.ما بايد بنويسيم شايد صد برابر بيشتر از اين در مورد آدمامون. بزار باز هم بعضيا مقايسه مع الفارق بکنند و هی بگن ديدی گفتيم اينا چه جور مرده پرستائين! مهم نيست اما. اينجا پای اضمحلال يه فرهنگ در ميونه. بزار صد برابر از اين حتی بعد از مرگ يکی بنويسيم. اينا ديکته های ماست. از حافظه تاريخيمون که هيچ خبری نيست.پس بزار هی بنويسيم و بنويسيم ، شايد يه روز کارگر بی افته!   آخه ،شنيدم از يه جا هايی هم گفتن يه بخشنامه دادن به  صاحبان قلم  که خيله خوب . کافی بود!  از مسکوب زياد نوشتيد. ديگر نمی نويسيد و گر نه... خوب ، به هر حال تحمل هم حدی داره ! چند روز پيش يکی از مسکوب می گفت و اين که مرگش چقدر غريبانه بوده و از هدايت گفت و ساعدي و غيره.گفتم ، قبول مرگ غريبی بود. باز هم تو پاريس! باز هدايت . باز ساعدی که چه غربتی کشيد و هميشه فکر کردم  ، فرجام ساعدی ، آيينه ايست تمام نما از پايان تراژيک يک روشنفکر ايرانی . او شرف روشنفکری معاصر ايران بود. با همان هوش سياسی شهره اش در بزنگاههای تاريخی مملکت ما. با تمام تعاريفی که از قاموس  يک روشنفکر واقعي، متعهد و نو گرا می شه ارائه داد!و... اما من می خواهم از غربت اندر غربت سفر کرده گان ؛خانه؛ بگويم . همان که ؛به آذين؛ بزرگ گفت ؛ از آنها که به خاک شدند در غربت محض وطن. بی حتی که لحظه ای بتوانند آن خنجر فرو شده در کتف خود را در آورده و برای ما مايان جای زخم ها را نشان دهند. مايانی که هنوز در پيچ و خم يک کوچه ائيم و به قول ؛سايه؛ در شعر  مرثيه  که بسياری از زيبا ترين های اشعار  او به حسابش می آورند ، .../سينه می بينيد و زخم خون فشان ، چون نمی بينيد از خنجر نشان ! / بنگريد ، ای خام جوشان بنگريد!.... به هر حال ، وقتی به غربت آن زيبايان فکر می کنی هدايت و ساعدی و مسکوب نيز می آيند در کنار تو و مصرانه می خواهندت که از حديث غربت آنها در گذری و در غربت اندرغربت آن رفتگان که نام هاشان را  همچنان کم بر زبان آورده و می آوريم ،  از ديده خون بی افشانيم و نه اشک!...