Friday, February 16, 2007

سی و سال گذشت ، رحمان از یک حماسه می گوید...

در عقیمترین فصل تاریخ، این کدام شهید است که در گلهای سرخ ما سرود میخواند؟ گل سرخ را هموطنان ما سمبل انقلاب ایران شناخته اند. این انتخاب علاوه بر گویایی طبیعت گل سرخ، یک بهانه پرشور و خاطره‌انگیز هم دارد.
در سپیده دمی که خسرو گلسرخی ـ شاعر انقلابی ـ در میدان چیتگر تهران در برابر جوخه اعدام ایستاد، رایحه ایمانی وجود او، مثل بهار و ابدیت فضای ایران را پر کرد و در آن‌دم که "سرو" سرافراز ملت ما، به رسم همه آزادگان "ایستاد و مرد" در قلب هر میهن‌پرست ایرانی یک گل سرخ، خونین و پرتپش شکفت.

صداي مردم_www.sedayemardom.net 
گزیده‌هایی از نوشته‌ی رحمان هاتفی (سیامک) درباره‌ی گلسرخی که او نیز قهرمانانه جای در پای خسرو گلسرخی، ارانی، خسرو روزبه‌ها، کتیرایی‌ها و پویان و احمدزاده‌ها... گذاشت.
«این تنها تجدید دیدار با خاطره های رفیق شهیدی است که جهان بزرگتری را طلب میکرد اما از همه جهان برای خودش هیچ نمی‌خواست» گلهای سرخ ایران گلگونتر شده اند... «این تنها تجدید دیدار با خاطرههای رفیق شهیدی است که جهان بزرگتری
را طلب میکرد اما از همه جهان برای خودش هیچ نمی‌خواست»
گلهای سرخ ایران گلگونتر شده اند...

در عقیمترین فصل تاریخ، این کدام شهید است که در گلهای سرخ ما سرود میخواند؟ گل سرخ را هموطنان ما سمبل انقلاب ایران شناختهاند. این انتخاب علاوه بر گویایی طبیعت گل سرخ، یک بهانه پرشور و خاطره‌انگیز هم دارد.
در سپیده دمی که خسرو گلسرخی ـ شاعر انقلابی ـ در میدان چیتگر تهران در برابر جوخه اعدام ایستاد، رایحه ایمانی وجود او، مثل بهار و ابدیت فضای ایران را پر کرد و در آن‌دم که "سرو" سرافراز ملت ما، به رسم همه آزادگان "ایستاد و مرد" در قلب هر میهن‌پرست ایرانی یک گل سرخ، خونین و پرتپش شکفت.

معلم انشا از بچه‌ها خواسته بود در باره قهرمان تاریخ بنویسند. پسر بچه شروع به خواندن کرد:
- قهرمان باید مردم را دوست داشته باشد. از مرگ و خطر نترسد. قهرمان باید مثل خسرو گلسرخی باشد...
معلم با دستپاچگی کلام شاگرد را برید. در حالی‌که زل زل به این شاخه شکستنی و تکیده که گونه‌های بی‌رنگ، چشم‌های گود افتاده ، لب‌های قیطانی بی‌خون و لباس پر وصله و مندرسش شناسنامه گویای او بود نگاه می‌کرد، ترسنده و مضطرب و در عین حال کنجکاو پرسید:
- کی به تو گفته که قهرمان تاریخ باید مثل گلسرخی باشد؟
شاگرد بی‌خیال و مطمئن گفت :
- پدرم گفت آقا ... من از او پرسیدم قهرمان تاریخ یعنی کی؟ او عکس گلسرخی را توی روزنامه به من نشان داد و گفت: " یعنی این ! ".
پیش از آن‌که معلم به خود آید، شاگرد دیگری از ته کلاس انگشت سبابه‌اش را بلند کرد و صدای زیر و سوت مانندش را در فضا ریخت :
- آقا ما هم در باره گلسرخی انشا نوشته‌ایم...
این نیک‌بختی شگرفی نبود، این کم‌ترین حق گلسرخی بود که پیش از مرگ پهلوانی‌اش، پیروزی شیرین و مردمی‌اش را ببیند. او از فردای دادگاه نظامی، که فریاد محکوم کننده‌اش چون یک مارش هیجان‌انگیز انقلابی از تلویزیون و از طریق روزنامه‌ها به گوش مردم رسید، به انشای شاگردان مدارس، به ترانه‌ها و خاطره‌ها و به گفت و گوهای کوچه وبازار راه یافت.
مثل یک شعار خشمگین و سوزان بود. به آسانی نمی‌شد باورش کرد. تا حد اغراق و گزافه پرشور ویاغی می‌نمود. در ابراز عقایدش آن‌قدر بی پروا و شورشی بود که اگر شناخت عمیقی از او نداشتی، خیال می کردی تظاهر می‌کند .
وقتی حرف سیاست به‌میان می‌آمد کینه در وجودش منفجر می‌شد. این انفجار درونی در صدا و نگاه او می‌ریخت و در این حال حرف او پرچم سرخی بود که بر سنگر یک شهید زنده در اهتزاز است .
میگفت :
- سکوت؟ نه موافق نیستم. این شرم آور است. با این سانسور روانی باید جنگید. من اصلا با این ضرب المثل که "دیوار موش دارد و موش گوش" مخالفم. این یک حکم محافظه کارانه و خشک است که اعتماد را از میان مردم می‌دزدد و آن‌ها را از هم دور می‌کند .
"آن‌ها" به عمد و با تردستی این وضع را به‌وجود آورده‌اند . چرا هر کسی باید از سایه خودش بترسد، صدایش را در گلو خفه کند و زخمش را از دیگران بپوشاند؟ چرا باید توی جمجمه هر یک از ما یک مامور سانسور نشسته باشد و افکارمان را قیچی کند؟".
گلسرخی این حرف‌ها را موقعی می‌زد که هنوز کار مخفی و سازمانی نمی‌کرد. یک روشنفکر دمکرات بود که از فقدان شرایط دمکراتیک کلافه بود و رنج می‌برد. می گفت :
- اگر همه‌ی ما درباره همه چیز حرف بزنیم، ساواک را مستاصل می‌کنیم. دیوار سانسور اگر در درون ما فرو بریزد، در بیرون از ما هم فضاهای بازتری به‌وجود می‌آید.
غرش گلوله‌ها در سیاهکل در وجود او طنین پردامنه‌ای داشت. چریک شهید و دلیری که در وجود او خفته بود و خواب‌های سرخ آینده را می‌دید از بوی باروت بیدار شد.
گلسرخی به وجد آمده بود:
- شعر من باید لباس رزم بپوشی.
تفنگ چریکی‌ات را به دوش بگیر
و شعر او قدم در سنگر گذاشت.
"بر بام‌های ناشناس
در معابر بی‌نام
این خون متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم‌ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی‌ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار ، یار باش .
میرویم که فتح کنیم فردا را."

اما گلسرخی هنرمندی نبود که در برج عاج بنشیند و از سر سیری و بیدردی، یا دلتنگی‌های روشنفکرانه شعر بگوید. شعر ایمان او بود. قلب او قطره قطره در شعرش آب می‌شد و جوی‌بار شعر او در زمزمه محزونش با مردم درد دل می‌کرد. او در شعرش شلیک می‌کرد، در شعرش رنج می‌برد، دشنام می‌داد و حتی عشق می‌ورزید. زندگی گلسرخی سرمشق شعرش بود:
"ما فتح می‌کنیم
ما فتح می‌کنیم
باغ‌های بزرگ بشارت را
با خون و خنجر خفته در خونمان".

وقتی با او آشنا شدم ، هنوز رویاهای چریکی او زنده و شعله‌ور بودند و او با این سوداهای پهلوانی تا مرزهای شهادت و ایثار خود پیش می‌رفت .
در آن رو‌زها جاذبه نام چریک کوچه و خیابان را پر کرده بود. چریک در قصه‌ها و تخیلات جوان‌ها قهرمان نجات و پیروزی بود؛ اما توده‌های میلیونی به این پیامبر تفنگ بدوش و یاغی، با تردید و ناباوری می‌نگریستند. گلسرخی با یال و کوپال مردانه خود تجسم یک چریک بود.
چشم‌های میشی رنگ روشنش، مثل نگاه افعی تیز و آمیخته به سحر بود. موهای کم پشتی داشت که هرقدر به پیشانیش نزدیک‌تر می‌شد رویش آن به سستی می‌گرایید و پیشانی بلند او را از آن‌چه بود بلندتر می‌نمود.

در سراپای او آن‌چه در اولین نگاه جلب نظر می‌‌کرد سبیل پر پشت و گورکی وارش بود که به سیمای او قاطعیت می‌داد و صلابت درونی‌اش را برملا می‌کرد. سبیل‌های خشن و مهاجمش با صورت او که به یک‌جور مهربانی و طراوت در رایحه لبخند ملایمی می‌درخشید، تضاد آشکاری داشت.
فرنج مستعمل و نخ نمای آمریکایی، که سه فصل از سال از تن او بیرون نمی‌آمد، در همآهنگی با پیراهن مخملی سیاهی که نزدیک به نیمی از سال او را همراهی می‌کرد، اگر چه فقر پنهان او را افشاء می‌کردند، در عوض به او حالت بی‌نیازی و برازندگی یک انقلابی را می‌دادند، که در زندگی متلاطمش جایی برای ظاهرآرایی و زمانی برای نگریستن در آیینه وجود ندارد.
گلسرخی حقیقی، در موقع بحث و مجادله‌های سیاسی و اجتماعی یا هنری عریان و فاش می‌شد. در این لحظه‌ها شانه‌هایش را پیاپی بالا می‌انداخت، دست‌هایش را با هیجان به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌داد، ابروهایش را گره می‌کرد و می‌گشود و لب‌هایش با لرزه‌های خفیفی که تا حد نا مشخص ریز و تند بود، می‌جنبید. فک‌هایش مثل سنگ‌های آسیاب بهم فشار می‌آوردند و با هرانقباض گونه‌های گوشتالودش، چین‌ها را روی پیشانیش می‌ریخت و دوباره محو می‌شد. اگر در این دم سیگاری لای انگشت‌هایش بود، با نفس‌های بلند آن را می‌مکید و دودش را تا عمق ریه‌اش می‌فرستاد. صدایش رگه دار و منقطع می‌شد:
- «لطفا آیه‌های روشنفکرانه را مثل کاه و علف جلوی ما نریزید. چرا شعر نباید شعار باشد در جایی که زندگی کم‌ترین شباهتی به‌خود ندارد. این کفر است که دنبال شعر ناب و جوهر سیال شعری سینه چاک بدهیم. من به نفع زندگی، از شعر این توقع را دارم که اگر لازم باشد نه فقط شعار، بلکه خنجر و طناب و زهر باشد، گلوله و مشت باشد»
افشاگری‌؟
این کلمه در دهانش مزه تازه‌ای می‌داد .
شعر من بی‌رحم باش .
تو باید رسوا کنی،
باید زمین را در زیر قدم‌هایت به لرزه در آوری !
وحدت نیروها‌؟
با شعرهایم
کبوتران آشتی را پرواز میدهم.
بگذار در صلح و پیوند رفیقان
گور دشمن حفر شود.
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود
باید در هر سپیده البرز
نزدیک‌تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان زیگانگی ماست
باید که سر زند طلیعه خاور
از چشم‌هایمان
دستگیری گلسرخی برای خودش بیش از همه نامنتظره و غافلگیرکننده بود. او در نیمه راه کنکاش و بازیابی درونی و یک نگاه دوباره به دور و برش گام برمی‌داشت. نزدیک یک‌سال می‌شد که از یک محفل کوچک مارکسیستی، که به‌قول خودش تنها نشخوار انقلابیش حرف و خیالبافی بود، بریده بود و زندگی پر از تامل و کنجکاوی و جستجو کننده‌ای را می‌گذراند.
در باره محفل مارکسیست نما، گاه جسته گریخته حرف‌هایی بر لب می‌آورد :
- آن‌ها که بیش‌تر وراجی می‌کنند، کم‌تر اهل قلم‌اند. یک مشت جوجه انقلابی روشنفکر می‌خواهند پا جای "چه گوارا" بگذارند و به خیال خودشان با آتش‌بازی و صدای ترقه مردم را بیدار کنند.
مکث می کرد . و با قیافه اندیشناک و ناباور، حرفش را جویده جویده ادامه می داد:
- اما این‌ها خودشان بیشتر احتیاج دارند که یکی بیدارشان کند.
گلسرخی از آن محفل، که از آن به‌عنوان محفل ویت کنگ‌های کافه نشین یاد می‌کرد، کلافه و سرخورده بود. خشم و کینه‌اش را از این کافه نشین‌های پر افاده با غرولندهای زیر لبی ابراز می‌کرد:
- وقتی پای شعار و ادعا در میان است، از لنین هم بلشویک‌ترند، اما اگر به آن‌ها بگویی: خوب دیگر رفیق وقتش رسیده، این گوی و این میدان زبان ببند و بازو بگشا، ناگهان از قله ادعاهای خود پایین می‌افتند. هزار ویک دوز وکلک لفظی جور می‌کنند تا جازدن خودشان را توجیه کنند.
گلسرخی حق داشت. او پهلوان پنبه‌های انقلابی را به‌درستی محک زده بود. این قارقارک‌های پرهیاهو در جریان دستگیری و بازجویی و آن‌گاه دادگاه نظامی، صداها و زوزه‌های گوش‌خراش و چندش آور خود را نشان دادند و به صورت طوطی‌های دست آموز ساواک بر سر مدیحه سرایی و مجیز گویی دژخیم و جلاد باهم به رقابت غم‌انگیزی پرداختند.

محفل سیاسی کوچکی که گلسرخی با انتظارات پرشوری به آن روی آورد و با آزمون‌های تلخی به آن پشت کرد، مانند تارهای عنکبوت دست و پاگیر او شد . گلسرخی عقیده داشت:
- کمترین اشتباه در شرایط ما برای مبارز انقلابی حکم طناب دار را دارد. طناب دار را دوبار نمی‌توان تجربه کرد.
اما خود او ازاین سرمشق حیاتی پیروی نکرد و برای این اهمال گران‌ترین بهایی را که می‌شناخت پرداخت. در آغاز ورود به آن محفل کذایی به آن امید بسته بود. خیز برداشت تا خود را به قعر گرداب‌های پر حادثه بیندازد. برای این‌که همسر و تنها پسرش را از این گرداب و تلاطم‌های احتمالی آن دور کند، ظاهرا از خانواده خود برید. با تبانی با همسرش عاطفه (1) که او نیز به نحوی با این محفل ارتباط داشت، کوشید تا در انظار این‌طور جلوه دهد که به‌علت اختلاف و عدم تفاهم جدا از خانواده خود زندگی می‌کند و این رشته خانوادگی در حال گسستن است. عاطفه در این ظاهرسازی مصلحتی او را یاری می‌داد، اما در آن محفل جز حرف و خیالبافی و احیانا چپ روی‌های نمایشی و خطرناک هیچ نبود. وقتی ساواک به این محفل راه یافت نزدیک به یک‌سال می‌شد که گلسرخی با آن قطع رابطه کرده بود، اما خطای یک انقلابی در شرایط خفقان و شکنجه جامعه ما هرگز مشمول مرور زمان نمی‌شود. این خطا تر و تازه و شاداب باقی می‌ماند و گاه حتی رشد می‌کند و مثل باتلاقی مبارز انقلابی را به درون خود می‌کشد.
گلسرخی هم از این باتلاق رهایی نیافت. وقتی اعضای محفل دستگیر شدند، دژخیمان ساواک به سراغ او آمدند.
در شکنجه‌گاه انسان با نگاهی تازه به خود می‌نگرد. مبارز انقلابی در برابر خود می‌ایستد و با نگاهی غریبه، اما موشکاف و بی‌رحم سراپای خود را برانداز می‌کند. روی اعماق نیمه تاریک و ناشناخته وجود خود خم می‌شود و به جستجو می‌پردازد و گاه از دیدن قیافه خود در این چاه تیره و مرموز وحشت می‌کند.
در شکنجه گاه کشف و شهود درونی و دردناک آدمی شروع می‌شود. او در آن قسمت پنهان خود که در شرایط عادی و روزمره کم‌تر به آن رجوع می‌کند، غول‌های اساطیری و موجودات نیمه خدایی را کشف می‌کند که نیروی ابدی آن‌ها به شکست و تسلیم و زبونی پوزخند می‌زند – و گاه به جای این افسانه‌ها و حماسه‌ها با شبح ترسنده ولرزان خویش که تاکنون از وجود آن در زیر پوست خود بی اطلاع بود روبرو می‌شود، شبح عاجزی که از شدت ناتوانی و اندوه و یاس در حال متلاشی شدن و فرو ریختن است. آن‌ها که قیافه اساطیری و خدایی خود را باز می‌یابند، شکنجه گاه را فتح می‌کنند، دژخیم را به زانو در می‌آورند و به نام "انسان" عمق بیش‌تر و طنین پر غرورتری می‌دهند.
گلسرخی از این قماش بود. مثل شعرش از خلق بود و مثل خلق به مقاومت و حقانیت خود تکیه داشت. خبرهایی که به‌طور خلاصه و پراکنده از زندان به بیرون درز پیدا می‌کرد، از روحیه مبارزه جو و شورشی گلسرخی حکایت می‌کرد. یکی از هم زنجیران او پس از آزادی نقل کرد:
- "وقتی خسرو را برای شکنجه می بردند سعی می کرد روی پاهای مجروح خود که نیش صدها تازیانه را تحمل کرده بود بایستد. نمی‌گذاشت نگهبانان زیر بغلش را بگیرند و کمکش کنند. دندانهایش را روی هم می‌فشرد، ابروهایش را بهم گره می زد، سینه‌اش را جلو می‌داد و با آن قیافه باشکوه وشکنجه دیده، لنگ لنگان، اما محکم قدم برمی‌داشت".
هم زنجیری گلسرخی ماجرای تکان دهنده ای از او به یاد داشت :
- "با آنکه یک جای سالم در بدنش نبود و اتهام سنگین و مرگباری را یدک می‌کشید، از هر فرصتی برای تقویت روحیه رفقا استفاده می کرد ".
این رفیق تاکید می‌کرد :
- "خسرو نه بخاطر جرمش ، به‌خاطر شهامتش اعدام شد".
یکی دیگر از هم سلولی‌های گلسرخی خاطره تابناکی از او به یادگار دارد :
- "مشت‌های گره کرده اش را به رفقایی که روزهای دشوار شکنجه و بازجویی را می‌گذراندند نشان می‌داد و می گفت :
- "از کتیرایی و روزبه بیاموزیم" .
کتیرایی قهرمان نامدار شکنجه گاه‌های شاه است، اما روزبه همیشه - حتی در آن موقع که گلسرخی به اقتضای گرایش‌های چریکی‌اش میانه خوشی با توده‌ای‌ها نداشت ـ قهرمان محبوب او بود. بارها گفته بود «یک روزبه برای تبرئه تمام ندانم کاری‌ها و اشتباهات یک حزب کافی است». و سرانجام وفادارانه همان جایی پا گذاشت که روزبه بزرگ پیش از او گذاشته بود .
 خسرو روزبه مردي كه قلبش براي خلق مي تپيد

گلسرخی پیش از آنکه به دادگاه برود محکوم شده بود . حکم اعدام او در شکنجه گاه "شاه – ساواک" صادر شد. وقتی تازیانه، اجاق برقی و شوک الکتریکی دژخیم در پیکر پهلوانیش کارگر نیفتاد و وعده‌های شیرین و تهدید رعب انگیز و تحقیرهای روانی، چون سحر و افسون در برابر ایمان راسخ او باطل شد، زنده ماندن او دیگر خطرناک بود .

مهم نبود که اتهام او چیست و حداکثر مجازات قانونی که می‌تواند شامل او بشود چه‌قدر است ؟ مهم اين بود كه اين حريق سركش مهار نمی‌شد و فطرت شعله‌ورش با شب و ظلمت و كفر و اهريمن سازگاری نداشت.
دادگاه نظامی صحنه خيمه شب بازی مضحكي بود. در اين خيمه شب بازی بی‌مايه‏، تعيين جای واقعی وكيل مدافع و دادستان مشكل می‌نمود. رئيس دادگاه مرعوب برق شوم قپه‌هایی بود كه بر دوش داشت. دادرسان به عروسك‌هایی می‌ماندند كه چشم های شيشه ای و نگاه مات و چهره های مسخ شده‌شان كم‌ترین نشاني از فكر و حس و طراوت زنده بودن نداشت .
از چند روز پيش از تشكيل محكمه ، ساواك شعبده بازي وقيحي را صحنه آرایي كرد. روزنامه‌هاي دستوري يورش به متهماني را كه هنوز مجرم بودن آن‌ها در هيچ مرجع قضایي و قانوني محرز نشده بود ، شروع كردند. ساواك اجتماعات و تظاهرات تصنعي و دلقك‌واري راه انداخت تا به اصطلاح خشم وانزجار توده‌ها را از متهمان و مقاصد و آرمان‌هاي آن‌ها نمايش دهد. اما مردم از كنار اين نمايشنامه‌هاي كهنه و “بي رونق“ بي‌تفاوت و يا با پوزخند مي‌گذشتند. (شکر گزاری ترور انجام نشده شاه از سوی گروهی که گلسرخی با محفل آنان در ارتباط بود و در باره این ترور صحبت کرده بودند!)
در اين جو خفقان آور حكم دادگاه پيش از شروع دادرسي قابل پيش بيني بود. وظيفه اين دادگاه قانون‌كش تنها صدور جواز رسمي دفن بود .
در پشت صحنه اين شامورتي بازي پردوز وكلك قيافه ساواك كاملا مشخص بود.
دادگاه نظامي بيش از هر چيز به بازار مكاره‌اي شباهت داشت كه همه فروشندگان آن با عربده‌جویي و هوچي‌گري و دلال بازي يك كالا را عرضه مي‌كردند : تبليغات .
و هدف اين تبليغات بازاري فقط يك نفر بود : شاه.
ساواك براي رونق بازار مكاره عروسكي خود متهمان را به کار گرفت. اكثر متهمان مانند عروسكهاي كوكي يكي پس از ديگري روي صحنه آمدند و كلمات جنون آميزي را كه ساواك دردهانشان گذاشته بود تكرار كردند. به به گفتند، چه چه زدند، خوش رقصي كردند. با نچسب ترين جملات تملق ساواك را گفتند، با چرك‌ترين كلمات اصلاحات شاهانه را ستودند و از بت اعظم طلب توبه كردند. و سرانجام در لحظه‌اي كه مي‌رفت تا لبخند رضايت و پيروزي بر صورت كريه دژخيم و شاه بنشيند، صداي رعد آساي گلسرخي چون شلاق صفير كشان فرود آمد :
به نام نامي مردم
صدايش از انفجار يك نارنجك تواناتر بود.
- من در دادگاهي كه نه قانوني بودن و نه صلاحيت آن‌را قبول دارم، از خودم دفاع نمي‌كنم. به‌عنوان يك ماركسيست خطابم با خلق و تاريخ است. هر چه شما بر من بيش‌تر بتازيد، من بيش‌تر بر خودم مي‌بالم، چرا كه هر چه از شما دورتر باشم به مردم نزديك‌ترم . هر چه كينه شما به من و عقايدم شديدتر باشد لطف و حمايت توده از من قوي‌تر است. حتي اگر مرا به گور بسپاريد - كه خواهيد سپرد - مردم از جسدم پرچم و سرود مي‌سازند.
 رئيس دادگاه با به‌صدا در آوردن زنگ دنباله مدافعات گلسرخي را قطع كرد. سرهنگ غفارزاده با صدایي كه سعي مي كرد مثل يك دستور خشك و جدي باشد گفت :
فقط از خودتان دفاع كنيد . حاشيه رفتن و تبليغات مرامي را كنار بگذاريد.
و به ماده 114 قانون دادرسي و كيفر ارتش استناد كرد.
گلسرخي پوزخند زد :
- از حرفهاي من مي‌ترسيد؟
رئيس دادگاه با عصبانيت فرياد زد:
به شما دستور مي‌دهم كه ساكت شويد. بنشينيد!
در چشم‌هاي گلسرخي حريق افتاد. صداي هيجان زده‌اش بلندتر شد:
- به من دستور ندهيد. برويد به سرجوخه‌ها و گروهبان‌هايتان دستور بدهيد. خيال نمي‌كنم صداي من آن‌قدر بلند باشد كه بتواند وجدان خفته‌اي را بيدار كند. خوف نكنيد. مي‌بينيد كه در دادگاه به‌اصطلاح محترم هم سرنيزه‌ها از شما حمايت مي‌كنند.
ودر حالي‌كه مي‌نشست با سر به رديف سربازان مسلحي كه دور تا دور دادگاه ايستاده بودند اشاره كرد.
پس از گلسرخي صداي بي تزلزل كرامت‌اله دانشيان در دادگاه پيچيد و پس از او جغدها، شغال‌ها، وازده‌ها، معلولين سياسي ، با هاي وهوي و عوعو و زوزه‌هاي كر كننده خود دوباره شروع كردند...
وقتي منشي دادگاه نظامي حكم اعدام گلسرخي و دانشيان را قرائت كرد ، آن دو فقط لبخند زدند، بعد دست يك‌ديگر را به گرمي فشردند و در آغوش هم رفتند . گلسرخي گفت :
- رفيق !
و دانشيان تكرار كرد :
- بهترين رفيقم !
 زنده یاد کرامت دانشیان


دادگاه تجديد نظرنظامي تكرار ملال آور معركه نظامي دادگاه بدوي بود، اما در فاصله اين دو دادگاه نام گلسرخي و دانشيان مانند داستان‌هاي جذاب ملي دهان به دهان گشت و تكرارشد و در هريك از اين تكرار شدن‌ها تصوير ذهني آن‌ها بيش‌تر در هاله‌اي از نور وافتخار فرو رفت. در حالي‌كه قهرمانان ما به سفر بي‌پايان خود در قلب توده ادامه مي‌دادند، دستگاه‌هاي رژيم خبط بزرگي مرتكب شدند. آن‌ها بلندگوهاي راديو، دوربين‌هاي تلويزيون و خبرنگاران دست آموز مطبوعات وطني را به صحن دادگاه بردند. به خيال خود آش چرب و لذيذي براي دهان گشاد تبليغات درباري مي‌پختند، اما اين آش آن‌قدر گرم از اجاق پایين آمد كه دهان آشپز باشي خود را سوزاند.
از دوازده نفر متهم دادگاه تجديد نظر، هشت نفرشان با اشك و لابه و زاري تقاضاي عفو كردند. آن‌ها به سجده درآمدند، به دست جلاد بوسه زدند، چكمه‌هاي ديكتاتور را ليسيدند و آزادي جسم كرم زده و حقيرشان را گدایي كردند.

تنها طيفور بطحایي و عباسعلي سماكار كمي هم به وجدان خود گوش دادند.
در خلال اين بازي حقارت‌آميز و ننگين ، هر بار كه تلويزيون روي قيافه‌هاي مردانه گلسرخي و دانشيان ثابت ميماند ، تماشاگران لبخند تمسخر آميزي را كه گویي روي لب‌هاي آن‌ها خالكوبي شده بود مي‌ديدند. آن‌ها حتي با سكوت خود حرف مي‌زدند و اين فكاهي بي‌مزه و مبتذل را افشا مي‌كردند.
وقتي نوبت آخرين دفاع به گلسرخي رسيد ناگهان سكوت سنگين و سردي بر محكمه سايه انداخت. همه مي‌دانستند كه رعد آماده غريدن است .
دفاعيه گلسرخي اين بار مختصر بود . او با اتكا به تجربه دادگاه بدوي دريافته بود كه محكمه نظامي حتي در آن فضاي بسته نمي‌گذارد صداي او اوج بگيرد و از عقايد و افكارش دفاع كند. پس بايد مفصل‌ترين حرف‌ها را در مختصرترين كلام مي‌فشرد . بايد عصاره وجودش را در محدودترين كلمات جا مي‌داد و اين همان كاري بود كه گلسرخي كرد .
صدايش مثل آينده روشن و پيروز بود :
- جامعه ايران بايد بداند كه من در اين‌جا صرفا به‌خاطر داشتن افكار ماركسيستي محاكمه و محكوم به مرگ مي‌شوم. جرم من نه توطئه و سوءقصد، بلكه عقايد من است. من در اين محكمه كه آقايان روزنامه‌نويس خارجي هم در آن حضور دارند، عليه اين دادگاه، عليه سازندگان اين پرونده و عليه صادر كنندگان بي‌مسئوليت راي دادگاه عادي اعلام جرم مي‌كنم. من تمام مراجع و كميته‌ها و سازمان‌هاي حقوقي و قضایي جهان را به بذل توجه به اين صحنه سازي‌ها، به اين جنايت دولتي كه در شرف وقوع است دعوت مي‌كنم. اين مسأله‌اي است كه در واقع بايد به آن توجه شود. دادگاه نظامي حتي اين زحمت را به خود نداده كه پرونده مرا بخواند. من كه يك ماركسيست - لننيست هستم، به شريعت اسلام ارج مي‌گذارم و عقيده‌ام را كه براي آن مي‌ميرم با صداي بلند فرياد مي‌زنم كه:
در هيچ كجاي دنيا، در كشورهاي وابسته و تحت سلطه استثمار چون كشور ما، حكومت واقعا ملي نمي تواند وجود داشته باشد، مگر آن‌كه نخست يك زيربناي ماركسيستي در جامعه به‌وجود آيد.
دانشيان آخرين دفاعيه‌اش را تبديل به دشنه‌اي كرد كه قلب رژيم را هدف گرفته بود. او از تجربه تاريخ سخن گفت كه هيچ روزنه‌اي براي طبقات غارت‌گر و استثمار كننده و هيات‌هاي حاكمه قلدر بي‌ريشه و چكمه پوش سراغ ندارد.
حکم اعدام گلسرخی و دانشیان تایید شد. این نامنتظره نبود. گلسرخی و دانشیان به یاری شیپورهای تبلیغاتی و وسایل ارتباط جمعی مزدوری که تنها وظیفه‌شان تحریف واقعیات و تخدیر افکار است و به حکم این وظیفه کمر به قتل آن‌ها بسته بودند، به‌طور وسیعی به میان مردم رفتند، مردم قیافه های نجیب و پهلوانی آن‌ها را دیدند، سخنان ایمانی آن‌ها را شنیدند و هم‌دلی و هم‌دردی عمیق خود را با آن‌ها به اشکال و طرق گونه‌گون نشان دادند.
یکی از این طرق هجوم بی‌سابقه‌ای بود که به‌سوی آثار گلسرخی شروع شد. در ظرف چند روز تمامی مجلات و نشریاتی که در گذشته‌ های دور و نزدیک اشعار و مقالات وانتقادات او را با نام واقعی یا با امضای مستعار"دامون" چاپ کرده بودند، به چند برابر قیمت روی جلد به فروش رسیدند. (2)
در طی چند ماه در حدود 50 هزار نسخه از کتاب او به نام "سیاست هنر ، سیاست شعر" به‌طور نیمه علنی و یا مخفی چاپ شد و به فروش رفت. در کشوری که زیر تیغ سانسور دولتی تیراژ کتاب به سختی به هزار نسخه می‌رسید و این هزار نسخه هم که از چند صافی گذشته ماه‌ها و سال‌ها باید روی دکه‌های کتاب‌فروشی‌ها خاک بخورد یا پشت ویترین بنگاه‌های انتشاراتی انتظار بکشد، این تیراژ سرسام آور و بی‌سابقه (که بعد از آثار صمد بهرنگی رکورد تازه‌ای است) بهترین تجلیلی بود که مردم از شاعر انقلابی خود به‌عمل آوردند و به‌دین وسیله با دهن کجی کردن به میرغضب و اعوان وانصارش حرمت و تحسین و حمایت خود را نثار فرزندان خلف خود کردند.
محبوبیت بالنده و کم همتای گلسرخی و دانشیان مشت محکمی بود که به پوزه خونین رژیم فرود آمد. گلسرخی چه به‌جا گفته بود که :
"هرچه کینه شما به من و عقایدم شدیدتر باشد ، لطف و حمایت توده‌ها از من قوی‌تر است".

ساواک که از بازتاب گسترده و پر ولوله نام گلسرخی و دانشیان و رشد روزافزون اشباح انقلابی آن‌ها دست و پای خود را گم کرده بود ، به تکاپو افتاد تا شاید در آخرین لحظه ها در این دو قلعه تسخیر‌ناپذیر رسوخ کند. به قهرمانان که اینک با صبوری پر آرامشی در انتظار سپیده دم تیرباران بودند، پیشنهاد شد که از شاه تقاضای عفو کنند. ساواک به آن‌ها قول داد که در صورت چنین تقاضایی تخفیف‌های ویژه در مجازاتشان منظور می‌شود. اما آن‌ها فقط پوزخند زدند. قهرمان در شکنجه گاه یک کلمه بیشتر نمی‌داند :
-"نه"!
و این آخرین حربه اوست. کلمه " نه " در زندان و شکنجه گاه تداوم سنگر است .
وقتی هیچ وردی به تن مبارزان کارگر نیفتاد، ساواک از در دیگری وارد شد. به گلسرخی پیشنهاد شد که دامون پسرش را در یک ملاقات خصوصی بپذیرد. اما گلسرخی به این پیشنهاد هم جواب منفی داد. ساواک اصرار کرد، گلسرخی با سماجت گفت: " نه "!
واین " نه " را در شرایط روحی‌‌ای گفت که اشتیاق دیدن دامون تا مغز استخوانش را می سوزاند. همه سلول‌های وجودش فریاد زنان نام دامون را تکرار می‌کردند. اما شاعر می‌دانست که ساواک می‌خواهد از دامون برای او یک دام بسازد. دامون تنها نقطه ضعف او بود. تنها موجودی بود که می توانست حصار سرسختی گلسرخی را بشکند و او را به لرزه درآورد. دامون می‌توانست وسوسه زنده ماندن و گریز از مرگ را در او بیدار کند. در موقعیتی که او مرگ را به‌عنوان یک وظیفه قبول کرده بود، دامون شور و وعده زندگی بود .
گلسرخی با تلخی بغض آلودی گفت : " نه "!

گلسرخی و دانشیان در سحر گاه بیست و هشتم بهمن ماه 1352 تیرباران شدند . اما حتی خبر مرگ آن‌ها اعلام نشد. روزنامه ها تنها نوشتند: حکم دادگاه تجدید نظر در باره گلسرخی و دانشیان ابرام شد.
از اجرای این حکم بی‌آبرو حرفی به میان نیآمد. آن‌ها خیال می‌کردند می‌توانند جسد شهدای خلق را از او پنهان کنند ولی گلسرخی به حکم راهی که می‌رفت وقوف کامل داشت که پیش از مرگش سرود :
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
- بشارت فردا -
هر سال سبز می‌شود
و با شاخه‌های زمزمه‌گر در تمام خاک
گل می‌دهد
گلی به سرخی خون
اولین وظیفه من پس از شهادت رفیق گلسرخی ، دیدار از یتیم او، فرزند مردم، دامون بود. من می‌دانستم که خسرو با یک عشق عصبی و جنون آمیز با دامون پیوند داشت. می‌دانستم که دامون کوچولو با آن چشم‌های درشت و غم‌زده و موهای صافی که مثل یک بچه گربه ملوس توی صورتش می‌ریخت، این توانایی را داشت که در یک قطره اشک خود قهرمان خلقی ما را غرق کند وبا یک بوسه و لبخندش او را به معراج ببرد.
چشمم که به دامون افتاد قلبم فرو ریخت. این گلسرخی کوچولو نمی‌دانست... او نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده است. نمی‌دانست چه جواهری از دست رفته. آه ، اگر بفهمد. اگر بتواند بفهمد...
خاطره ها... خاطره‌ها ناگهان زنده شدند، منفجر شدند و در ذهنم آتش بازی به راه انداختند. در ورای مه خشکی که چشم‌هایم را می‌سوزاند، طرح کم‌رنگ خسرو ظاهر شد، با لبخندی که انگار بر لب های او ابدی شده، لبخندی که تفسیر بغرنجی از تمسخر و غرور و سبکبالی و دوست داشتن بود .
دامون ... خسرو ... گذشته ... حال ... بی زمانی ...
خاطره‌ها به تلاطم افتاده بودند، اما ذهنم مغشوش و سرسام گرفته بود:
- خسرو تازگی شعری نگفته‌ای ؟
- یک بغض توی سینه‌ام هست که اگر بترکد...کاش زودتر بترکد و خلاصم کند...
خسرو را به چوبه اعدام می‌بندند. هنوز لبخند می‌زند. رفیقش دانشیان را زودتر از او به چوبه بسته‌اند. حالا دارند دستمال سفیدی را که از چرک و کهنگی به زردی می‌زند به چشم‌هایش می‌بندند.
خسرو است که حرف می زند:
- می‌ترسی؟
دانشیان شانه‌هایش را بالا می‌اندازد :
- وقت فکر کردن به ترس را ندارم .
خسرو با یک نفس عمیق هوای تازه و شاداب سحر را با عطش حریصانه‌ای می‌بلعد . سربازی که چشم‌های دانشیان را می‌بست از کار خود فارغ شده و به‌طرف خسرو می‌آید .
این خسرو است که حرف می‌زند :
- داداش، چشم‌های مرا نبند. می خواهم طلوع خورشید را تماشا کنم .
و با نگاهش به گوشه آسمان باز که از اولین نفسهای گرم آفتاب برافروخته و نارنجی شده ، اشاره می‌کند .
... موج‌های خاطره یکی پس از دیگری می‌آیند. زیر و رو می‌شوند، می‌شکنند، محو می‌شوند و دوباره ظاهر می‌شوند .
خسرو است که حرف می‌زند :
-- دلم برای کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر لک زده . یک هفته که به گود باغ چالی ، قلعه کوران ، نازی آباد و جوادیه سر نمی‌زنم، احساس گنگی و کری و کوری می‌کنم .
همان فرنج نخ نمای سبز را به تن دارد. با ناخن‌هایش سبیلش را شانه می‌زد :
- من خیال می‌کنم الکی در شمال شهر پرسه می‌زنم. ریشه‌های من توی زمین‌های خانی آباد و شوش و میدان غار است .
فوران گذشته‌ها... فرو رفتن در اعماق نیمه تاریک زمین... خود را از قید منطق زمان رهاندن... رها شدن، رها شدن در فضای نرم و غبار آلود ذهن و وهم و خیال...
خسرو خشمگین است. دادگاه نظامی از برق سرنیزه سربازانی که دور تا دور ایستاده‌اند، ابهت مضحکی برای خود ساخته است .
- صدای من این دیوارها را خواهد شکافت. شما نمی‌توانید این صدا را مثل جسد سوراخ سوراخ شده من در خاک پنهان کنید...
قیافه دامون مثل یک شبح دادگاه را می‌پوشاند. گیسوان بلند عاطفه در میدان تیر چیتگر از باد صبح‌گاهی موج می‌زند .
- آتش...
لوله‌های تفنگ قلب خسرو را نشانه می‌گیرند . گلوله‌ها مانند پرنده‌های آتشین به پرواز درمی‌آیند، شقایق‌های سرخ روی سینه خسرو شکفته‌اند...
- وقتی یک مبارز انقلابی به خاک می‌افتد، چطور این مردم می‌توانند این‌طور آرام و خونسرد توی خیابان قدم بزنند و سر سفره لقمه‌های چرب و بزرگ بردارند ؟
صدایش به آه مایوسانه‌ای می‌ماند .
- مگر به آن‌ها مربوط نیست؟ چرا ککشان نمی‌گزد ؟ چرا به روی خودشان نمی‌آورند که برای هر قطره خونی که بریزد، آن‌ها هم مسئولند.
کم‌تر بوی ناامیدی در صدای خسرو حس می‌شود. این حرف شعار اوست که هیچ‌وقت از پرواز نمی‌ایستد...
- هر نومیدی یک شکست است. مبارز اگر خودش را به نومیدی بسپارد سنگرش را خالی کرده.
لوله های تفنگ با چشم های مهیب‌شان به سینه خسرو خیره شده‌اند .
- آتش...
دامون دارد گریه می‌کند. باد گیسوان بلند عاطفه را در سراسر میدان پخش می‌کند.
این پیرزن کیست که صورتش را توی دست‌های چروکیده‌اش پنهان کرده و شانه های استخوانیش از هق هق گریه تکان می‌خورد؟
این صدای قهقهه خسرو نیست؟
موجی از خون به صورت خسرو می‌پاشد ... شقایق‌های سینه خسرو گل داده‌اند... گل داده‌اند...
صدای نرم و کودکانه دامون اشباح و خاطره‌های پریشان را می‌تارند. هذیان فکری تمام شده است. این دامون است که روی زانوهای من نشسته .
خسرو چقدر دلش می‌خواست برای آخرین بار این قیافه تسکین دهنده را ببیند و این گونه‌های گوشتالود و ابریشمی را ببوسد.
چرا در شب پیش از اعدام هر چه اصرار کردند حاضر نشد دامون را ببیند . حالا معنی این‌کار را می‌فهمم... حالا می‌فهمم.
سیامک
* گزیده‌هایی از نوشته‌ی رحمان هاتفی (سیامک) درباره‌ی گلسرخی که او نیز قهرمانانه جای در پای خسرو گلسرخی، ارانی، خسرو روزبه‌ها، کتیرایی‌ها و پویان و احمدزاده‌ها... گذاشت.
(1) " عاطفه گرگین " پس از دستگیری همسرش گلسرخی بازداشت و در دادگاه نظامی به چهار سال زندان محکوم شد. عاطفه از شاعره‌های سرشناس جامعه‌ی ماست .
(2) گلسرخی علاوه بر کار مستمر در روزنامه آیندگان و بعد در سرویس هنری روزنامه کیهان، با بسیاری از جنگ‌ها و نشریات ادبی ایران همکاری داشت.

فرهنگ توسعه 


No comments:

Post a Comment