Saturday, February 17, 2007

فدریکو را به یاد می آوری؟!...

لابد از من خواهید پرسید کجایند گلهای سوسن
و ورای طبیعت پوشیده از شقایق
و بارانی که آن همه می بارید

و حرف های آنان را
از شکاف و پرنده پر می کرد
من آنچه را که بر سرم آمده
برایتان بازگو می کنم
من ، در یکی از محله های «مادرید»
که پر از کلیسا , ساعت دیواری و درخت بود
زندگی می کردم
خانه من
خانه ی گل خوانده می شد زیرا دور و برش پر از گلهای شمعدانی بود .
خانه ی زیبائی بود و سگ هائی داشت و کودکانی
« رائول » إ به یاد می آوری ؟
به یاد می آوری « رافائل » إ
« فدریکو» إ به یاد می آوری ؟
به زیر خاک
به یاد داری خانه ام را ؛ و بالکن هایی را
که آفتاب تیرماه , گل ها را در دهانت غرق می کرد ؟
برادر برادر إ

همه چیز
فریادها سخت بود ؛ نمک کالاها
تراکم نان پرتپش
بازارهای محله من که « آراگوئل » نام داشت


و یک روز صبح تل های هیزم
از زمین به در آمدند
موجودات زنده را بلعیدند
و از همان دم آتش در گرفت
و خاکستر بود و خون


راهزنان با هواپیما و مزدورن غرب
اینان از آسمان فرود آمدند تا کودکان را بکشند
و خون کودکان در خیابان ها
روان بود و به سادگی خون کودکان
شغال چه شغالهایی را به عقب خواهد راند إ
چه سنگهایی را ؛ که خار خسک سخت ؛ ضمن تراوش
ساییده خواهد کرد
چه افعی هائی که افعی های دیگر از آن ها بیزار خواهند بود .
من در برابر شما
خون اسپانیا را دیدم که برخاست
تا ما را عرق کند
در موجی از غرور و دشنه
ژنرال های خیانت إ
به خانه مردم نگاه کنید
به اسپانیای درهم سوخته نگاه کنید
از هر خانه مرده ای
به جای گل
مثل یک فلز سوزان سر می زند
از هر ماهی اسپانیا
اسپانیا متولد می شود
از هر کودک شهید
تفنگی سر می زند که چشم دارد
از هر جنایتی گلوله ای متولد می شود
که یک روز قلب شما را خواهد درید
شما از من خواهید پرسید , چرا که دم نمی زند شعرم ؟
رویا ؛ از جنگل
و از آتشفشان های بزرگ سرزمین مادری ام
بیایید جوی خون را در خیابان به بینید
بیائید
جوی خون را
در خیابان ببینید
پابلو نرودا در رثای رفقیش فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه : خسرو گلسرخی

No comments:

Post a Comment