Tuesday, February 20, 2007

بشکند دستی که آن گوهر شکست!...

روزهای متوالی.. روزهای متوالی باز بسته…
لعبتک متعفن باز هم مهمان دارد. مهمان،مشهورتر است از آن که جایی برای معرفی داشته باشد! هفته ای پیش رفیقی را از پس سی و سال نبش قبر کرده و بار دیگر به تیربارش سپردند،با مراسم کامل! دیشب فرزانه ای دیگر را... رفیقی دیگر... ، مرتب از واژه "مرحوم" برای او استفاده می کند!
 آه خدای من! ، همه خشم  من، تو، ما، میهنم که چه شب لرزه دریایی … همه پریشان با امواجی مخوف که می کوبدت به توالی به صخره ها.
آنجایی. هنوز آنجایی. آنجا. بیمارستان تهران را بگو که گریه نکند،آذرت آنجاست و فرزندانت. فرزندان بی شماره ات. آذین هایت و روشنک هایت و کارن هایت… می شناسمشان خوب...  همان جا . چشم در برابر چشم جانوری که باز دهان گشوده است تا خیل خام اندیش را بار دیگر عسل بنوشاند به طمع زهر… او دارد از دوستی با تو می گوید. با تو! ، دوست تو!....
 نه،تحمل آدمی زیاد نیست!...

  زمين
زمين كه گورگاه و زادگاه زندگان
سرشت گاه بودني است
چو اژدهاي جادويي
ز ژرف ناي خود بر آورد بساط نقض خرمي
سپس به كام دركشد،
هر آن چه در بساط هِشته بُد
به باد مرگ مي دهد،
هر آن چه را كه كِشته بُد
به سوي اوست، بازگشت برگ ها و غنچه ها
به سوي اوست، بازگشت چشم ها و دست ها
از او بُوَد به رشته ها گسست ها
به معبد شگرف اوست، آخرين نشست ها
مشو زمين، كه اين زمينِ نا امين
چو رهزني به جاده هاي زندگي كند كمين
كه تا تني نهان كند، به متنِ سردِ خود كنون
كه بر زمين روي روان
جوان كن از فروغ زندگي
كنون كه بر زمين چمي
دمي،
نمي ز اشك خود،
به خاك وي نثار كن
بر اين زمين پير
گورگاه و زادگاه خود، گذار كن
از او بخواه همتي
كه تا بر آن رونده اي
نپيچي از سبيل مردمي دمي
چو مرگ بي امان رسد،
ز راه چون درندگان
چنان روي به گور خود
كه از برش نرويد آه
گياه لعنتي ز تو، به زير پاي زندگان.
زمين ز گنج نقضِ خود،
تو را نثار داده است
شگُفتِگي و خرمي به هر بهار داده است
ز موج نيلگونِ بحر
سيل كن نسيب خود
به چرخ لاجوردِ دهر
پر بكش به طيب خود
ز جادوي گياه ها،
به دست كن طبيب خود.
نه گورگاه
كارگاه آدمي است، اين زمين
همو برادر تو،
مادر تو،
ياور تو است
سراي آشناي گرم مهر پرور تو است؛
بر اين زمين عبث مرو
بي آفرين بي آفرين

احسان طبري

No comments:

Post a Comment